امروز روز اول دانشگاه بودمن کنار دختری می نشیستم که همیشه بهم میگفت داداشی . من میخوام بهش بگم میخوام که بدونه من نمیخوام فقط یه داداشی باشم اخه من عاشقشم . امروز جشن فارغ التحصیلی ما بود دختری دختری که همیشه به من میگفت داداشی با او چشمای معصومش رفت روی صحنه و برامون حرف میزد بعد اومد پایینو خودشو انداخت تو بغلم و گریه کرد بعد بهم گفت :تو بهترین داداشی دنیایی.من میخوام بهش بگم میخوام که بدونه من نمیخوام فقط یه داداشی باشم اخه من عاشقشم من خیلی خجالتیم نمیدونم چرا ولی خیلی خجالتیم . امروز جشن عروسی دختری بود که به من می گفت داداشی با صورت زیباتر از فرشته ها ش وچشمای معصومش . من میخوام بهش بگم میخوام که بدونه من نمی خوام فقط یه داداشی باشم اخه من عاشقشم امروز تابوت دختری رو به خاک میسپاریم که همیشه به من میگفت داداشی . تابوتش با گل های سفید ویک صلیب بزر گ تزئین شده بود دوستاش دور تابوتش جمع شده بودند و داشتند بعضی از صفحه های دفتر خاطراتشو می خوندند اون نوشته بودمن میخوام بهش بگم میخوام که بدونه من نمیخوام که اون فقط یه داداشی باشه اخه من عاشقشم       این یه عشق واقعیه        دوست دارم داداشی    
ادامه مطلب |